سامورايي هاي كوه توت هاي وحشي 1
اين قسمت :عمليات سامورايي
نويسنده:محمد علي شجاعي
فصل اول:مرباي توت مامان بزرگ
پرتونور خورشيد باعث شد تا زود تر از بقيه بيدارشم .شوكان ويوكي هنوز خواب بودند اما دونگي درحال خوردن چاي سبزي بود كه مادر بزرگ درستش كرده . دونگي لبي از چايي تر كرد و با لبخند گفت :صبحت بخير كامليو اميدوارم خوب خوابيده باشي؟.
بايك لبخند جوابش را مي دهم وميپرسم :
مامان بزرگ كجا ست .
دونگي با حالت خوشحال گفت:براي مرباي توت رفته كمي توت بچينه به نظر من مرباي خوبي بشود نظر تو چيه .
يوكي كه از صحبت هاي ما بيدارشده بود فرياد زد :نظر من اينكه بهتره بخوابيد يا لااقل بذاريد من بخوابم .
دونگي خنده اش گرفت وگفت :باشه يوكي .
وصداي خروپف يوكي در غار پيچيد.
فصل دوم : آغاز زندگي
بوي توت تمام فضاي غار را گرفته بود .توت هايي كه چند ساعت ديگر به مرباتبديل ميشد. مامان بزرگ روبه ماهاكرد وگفت :
بچه ها تا اين مربا ها درست بشه زمان ميبره بهتره يه چيزي بخوريد بريد مدرسه
همه با تعجب گفتيم :مدرسه ؟
مامان بزرگ لبخندي زد وگفت: بله با من بيايد تا بهتون نشون بدم
همين طور كه همراه مامان بزرگ ميرفتيم زير لب باخودم گفتم :مدرسه كجابود ديگه توي اين جنگل
بعد مادر بزرگ از غار رفت بيرون ماهم همراهش به دنبالش رفتيم مامان بزرگ انگشت اشاره اش را به سمت تپه اي گرفت وگفت پشت اون تپه يه دهكده است كه مدرسه داره 0
شوكان كه تا ان لحضه ساكت بود شروع به غر زدن كردوگفت :اين همه راه اونم براي يه مدرسه
مامان بزرگ زير لب چيزي گفت و داخل غار شد ومارا با افكارمان تنها گذاشت دونگي باشادي گفت :منكه خيلي مشتاق مدرسه ام
مه نظر منم مدرسه جاي خوبي ميادا ما احساسات خودم را بر زبان نمي اورم بالا خره مامان بزرگ باكلي كيسه هاي پارچه امد پيشمان و به هر كدام كه ميدادو بلند مي گفت:اين مال تو بعد در اخر رو به همه ما كرد گفت : به حرف معلم تون گوش بديد خورا كي هاتون رو بخوريد توي راه بازي گوشي نكنيد ديگه سفارش نكنما .
فصل سوم:تنفر شوكان كار دستش ميدهد
تپه را رد كرده بوديم وحالا تصوير دهكده ومدرسه مارا به هيجان وا داشت مخصوصا
دونگي كه از هيجان جلو تر از ما حركت مي
كرد 0بالا خره به پاين تپه رسيديم ودر چند
متري دهكده مردم ده لباس هاي خوش رنگي بر تن داشتند و خانه هااي زيبا تر ازخانه ما در دل كوه و با اين همه سوالي در ذهنم ايجاد شد كه چرا ما در دهكده اي به اين زيبا اي زندگي نمي كنيم ومثل انسان هاي اوليه در دل كوه هاي استوار زندگي مي كنيم مردم ده از سر و ريخت ما تعجب كرده بودند و حتا بلند به ما مي گفتند :دلقك هاي جديد ده رو ببينيد و قاه قاه مي خنديدند اماما بدونه اندكي توجه از كنار انها رد مي شديم و به طرف مدرسه حركت مي كنيم
در مدرسه بسته شده بود اما ما در را باز كرديم ووارد شديم معلم كلاس سرش را به سمت ما چرخاند و گفت شما چهار نفر يكي تون در زدن بلد نيست بعد تمام بچه هاي كلاس از خنده تركيد 0معلم با تشر گفت بسه ديگه اروم باشيد
بعد روبه ما كرد وگفت: چرا انقدر دير كرديد
اما سكوت ما جوابي غير قابل قبول براي معلمي يكدنده اي چون اوبراي همن ادامه داد :شماها براي اين ده كده نيستيد ؟دونگي جرعت كرد و يك كلمه را به زبان اوردگفت :خير
_خوب چرا به مدر سه ي ده خودتون نرفتيد
_چون مادر غار زندگي مي كنيم خانوم
معلم چرخي زد و گفت :غار هه خنده دار ه
ناگهان صبر شوكان لبريز شد وفرياد زد هيچم خنده دار نيست
معلم روبه شوكان كرد گفت چه بچه بي تربيتي واقعا كه بقيه مي تونند وارد شوند اما تو نه بچه جون فردا با والدينت مياي مدرسه فهميدي با والدينت والدين خيلي خوب حالا مي توني بري عزيزم
شوكان فرياد زد وگفت : با كمال ميل خانوم
بعد در را محكم به هم كوبيد وجيغي بلند كشيد :از مدرسه متنفرم
خانوم معلم روبه ما سه نفر كرد وگفت چه بچه بي ادبي بود
خوب اسم من شينگ هانگ است معلم شما وجديده اين ده خب بريد جاهاي خالي بشنيد.
فصل چهارم: درد سر بزرگ شوكان
هوا ديگر تاريك شده بودو شوكان هنوز به خانه نرفته نيامده بود از وقتي كه شوكان از مدر سه فرار كرد ديگر به خانه نيامد واقعا كه چه بچه كله شقي مامان بزرگ خيلي مضطرب بود و يك ريز از اينور غار به ان ور غار قدم ميزد وگاه زير لب كلماتي نا مفهوم رد بدل ميكرد يوكي در رخت خواب خودش را به خواب زده دونگي هم ظرف هارا مي
ست من هم تمام مدت در انباري وسايل به دنبال خاطرات تلخ وشرين روز هاي قديم
مي انداخت هر وسيله خودش كوهي خاطرات بود .مثل شمشير چوبي كه خودم با دست هاي خودم براي شوكان ساختم واو گفت ممنون داداش وشمشير را با خوشحالي تما م در اغوش گرفت شمشيري كه هر روز عين سامورااي هامبارزه مي كرديم
وگاهي زخمي ميشديم اما خنده بر لبمان محونمي شد و قاه قاه مي خنديديم
فصل پنجم:مامان بزرگ در جست و جوي شوكان
مامان بزرگ صبرش لبريز شد وگفت: بايد برم دنبالش بعد به سمت چوب لباسي رفت وبافتش را برداشت وروسري اش رامحكم كرده بود به مامان بزرگ گفت :بزاريد هوا روشن شه بعد بريد
مامان بزرگ با بغض گفت: نه نمي توانم اگه منتظر بمانم تا صبح دق ميكنم
__پس بزاريد منم همراه شمابيام كرد دونگي كه تازه ظرف شستن را تموم
_نه شما ها بخوابيد
اما مگر خواب به چشمان گريان مان ميامد وهرچه مقاومت ميكرديم تا افكار منفي را
از ذهنمان پاك كنيم تا با خيال اسوده تر به تخت خواب برويم
فصل ششم :اواز گنجشك ها به صدا در مي ايد
با صداي جيك جيك گنجشك ها چشمان سرخ وخواب الود از خواب پريدم واطراف خود را مي كاويدم دونگي و يوكي بيدار بودن و با بي ميلي صبحانه ميخوردن كه دونگي سكوت را شكست وگفت :مامان بزرگ رفته دنبال شوكان ووقتي برگرده حتما خسته است اگه تو و كامليو موا فق باشيد يكم از كار هارو بكنيم يوكي نظر تو چيه .
يوكي بادهن پر مي گويد اره خوبه ودوباره گازي به لقمه اش ميزد .
_خوبه تو با كامليو بريد از جنگل هيزم بياريد
منم ميرم غار را اب وجاروميكنم وبراي نهار كلوچه مي پزم
يوكي ادامه چاي سبزش را سر ميكشدواز جا بلند ميشود تا با كمك من هيزم هاي جنگل را جمع كنيم
فصل هفتم :كلبه اي در جنگل
سكوتي متلق برما حكم فرما بود وفقد فقد به فكر جمع كردن چوب هاي بزرگ وكوچيك بوديم.درختان مختلف بر جنگل سايه انداخته بودن و بعضي جا ها رشته هاي نور از لابه لاي شاخ برگ در ختان جنگل را روشن مي كرد.با همه اين چيز ها توجهم به كلبه اي عجيب در جنگل مي افتد
__اين ديگه چيه
اين صدا يوكي بود بدن اينكه سرم را بچرخانم جواب دادم يه كلبه
__اينو خودمم ميدونم اما يه كلبه توي جنگل عجيبه
_شايد خونه ي جادو گر باشه شايد بتونه به ما كمك كنه تا بدونيم شوكان كجاست
_كامليو؟ خول شدي پسر ؟
باتعجب گفتم: چرا مگه چي ميشه ؟
__براي اين كار نياز به پول داري ميفهمي پول
باتعجب بيشتر گفتم :پول ؟پول ديگه چيه يوكي؟
يوكي توضيح داد :توي روستا كه بوديم از يه بچه شنيدم كه پول چيزيه با ارزشي است و مردم براش حسابي زحمت مي كشند باپول ميشود يه چيزي خريد.
با كلمه روستا برق از كله م مي پره وخيلي بلند فرياد مي كشم
جوريكه ممكنه افراد داخل كلبه صداي ما را بشنوند مي گويم
راستي يوكي مدر سمون بعد باصداي اروم تر ميگم مامان بزرگ حتما نا را حت ميشه
اما ان چنان صداي من بلند بود كه هركي در اطرافمان باشد حتما توجه اش جلب مي شدكه صداباز شدن دركلبه مارا از فكر كردن به مدرسه بازداش پير زني از داخل كلبه امد بيرون وپشت سرش پسر بچه اي كه چهره اش خيلي اشنا بود كمي كه دقيق شدم فهميدم اوشوكان بود وباصداي بلند گفتم شوكان
فصل هشتم:تصميم بزرگ كامليو
يوكي به شوكان با شكايت وطلب كاري گفت مامان بزرگ از ديشب تا امروز دونبال تو بود
اما تو ........
بعد با تاسف سري تكان داد و ادامه داد :بيا برگرديم شوكان
شوكان تشر ميزند :نه نه نه
يوكي با تعجب گفت : يعني چي
شوكان نگذاشت حرف يوكي كامل بشود گفت :من اون روزي كه از مدرسه فرار كردم
به فكر مادر وپدر افتادم وسرنوشت شون
من كه تا ان لحضه ساكت بودم زبان بازكردم وگفتم :اما شوكان مادر بزرگ گفته مامان وبابا گم شدن ومامان بزرگ ازما پرستاري كرد
__اره كامليو اما من نميخوام نادون بمونم ميخوام حالاكه تو عمرم مادم پدرم رو نديدم ببينم
شوكان گفت :اگه تو بري مامان بزرگ ناراحت ميشود يكم فكر داشته باش پسر
با گفته هاي شوكان در دلم طوفاني شود شايد حق باشوكان باشه
_نه خير اگه مادر پدر واقعي خودمون را پيدا كنيم خيلي هم خوشهال ميشود
من روبه شوكان كردم و گفتم :حق باتو است شوكان منم باتو ميام
يوكي نا باورانه به من خيره شد وبا صداي اهسته گف اما مامان بزرگ چي
پيرزن كه به مكالمات ما گوش ميكرد سكوت درون خود را خفه كرد وسخن گفت:كامليو يوكي راست ميگه بادوري شوكان وتو مامان بزرگ خيلي ناراحت ميشود
اما ان لحضه من دركي از حال مامان بزرگ نداشتم و شايدم شوكان هم حال مرا داشت چون در صورت خود را غمي موج نميزد
فصل نهم:اغاز جستوجو من وشوكان
يوكي از دور فرياد زد مراقب خودتون باشيد شوكان لبخند زد وگفت:به مادر بزرگ ماجرا ي مارو بگو تا كمي از نگراني در بياد پيرزن با مهرباني گفت توشه ي راهتون رو بخوريد
_چشم خانوم
وبه راهمون ادامه داديم به شوكان گفتم شوكان كجا مي خو اي بريم .
_شهر
_اخ جون شهر عالي ميشه ميدوني من عاشق شهرم
بعد زديم زير خنده و كمي از خوراكي هاي پيرزن خورديم درحال خوردن بيسكوئيت بودم كه به شوكان گفتم :را ستي اون پيرزنه كي بود
شوكان كه داشت بيسكوئيت ميخورد گفت : وقتي از مدرسه فرار كردم به سمت غار نرفتم گفتم شايد مامان بزرگ ناراحت بشه براي همين راه افتادم تا با شما برم اما گم شدم خلاصه اين كلبه
رو ديدم وصاحب خانه به من پناه داد
گاز اخر بيسكوئيت را زدم وگفتم :چه زنه مهربوني تازه دست پختشم خوبه به به
شوكان زد به پهلو هام گفت اون جا شهره
و به جااي دور اشاره كرد كه خانه هاي زيبا تر از روستا داشت
- ۵۲ بازديد
- ۰ نظر